یادم است
ان زمان ک عاشق هم بودیم
وقـتی سر چیز هـآی کوچیک قـَهر میکـَردیم
هــَردو می خـَندیدیم و میگـُفتــیم چهـ بـَچگـآنه بود قـَهرمـآن..
یــآدم است،
تـو همیشه بــآ دلهره میگـُـفتی:
تـَرسـَم از روزیـ است کهـ عشـق مـَن رآ هـَم بهـ حــسـآب بچگـی بگـُذارید
حـآل از آن روز هـآ ســآل هـآ میگـُذرد
و مـَن چیزی رآ که تو از آن دِلهــُره داشــتی دیدَم!
که رو به رویــَم می ایـستی و میگــویی تــو فقـط عـشــق بچگی ام بــودی...
میبیــنی؟ زمـآنه چهـ چیـزهـآ که یـآد نمیدهــَد!
melika